یکی بود ، یکی نبود. آن یکی که وجود داشت ، چه کسی بود؟ همان خدا بود وغیر از خدا هیچکس نبود. این قصه را جدی بگیرید که غیر از خدا هیچ کس نیست .
صدای خدا را می خواستم بشنوم
ندا آمد: به ناله و توبه گنهکار گوش کن
***********************
می خواستم خدا را نوازش کنم...
ندا رسید: کودک یتیم را نوازش کن
***********************
گفتند: دستان افتاده ای را بگیر
***********************
خواستم چهره خداوند را ببینم...
ندا آمد: بصورت مادرت بنگر...
***********************
گفتند: بی رنگی عارفان را بنگر...
***********************
می خواستم دست خدارا ببوسم
ندا رسید: دست کارگری را که درست کار می کند ببوس...
***********************
خواستم به خانه خدا بروم
صدا آمد: قلب انسان مومن را زیارت کن
***********************
خواستم صدای نفس خدا رااحساس کنم...
ندا آمد: صدای نفس عاشق صادق را بشنو
***********************
خواستم خدا را در عرش ببینم
ندا رسید: به انسانی که به دستور خدا حرکت میکند بنگر...
***********************
گفتند: از پرخوری و شکم سیر فاصله بگیر...
می خواستم به خدا به پیوندم...
ندا آمد: از بقیه ببر...حتی از خودت...
***********************
خواستم صبر خدای را ببینم...
صدا آمد: بر زخم زبان بندگان تحمل کن
***********************
خواستم سیاست الهی را مشاهده کنم...
ندا آمد: عاقبت گردنکشان را ببین...
***********************
ندا آمد: ارحام و خویشانت را یاد کن.
***********************
خواستم که دیگر نخواهم...
ندا آمد: امورت را به او واگذار کن و برو...
**********************
کعبه را گفتم تو از خاکی من از خاک
چرا باید به دورت من بگردم؟
ندا آمد: تو با پا آمدی باید بگردی
برو با دل بیا تا من بگردم